فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم
فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او
میدانستم دلش اسیر یک جعبه ی مدادرنگی بیست و چهارتایی ست،
چون بارها درباره اش با من حرف زده بود اما من فقط هشت سالم بود…
پول توجیبی هایم کفاف این هدیه را نمیداد.
فقط یک راه داشتم، اینکه به سراغ قلکم بروم…
قلکی که چند ماه تمام امانت دار پول توجیبی هایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم.
اما من میتواستم دوستم را به آرزوهایش برسانم.
قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم.
آرزوی خودم را شکاندم…
میدانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحالترین آدم دنیا میشود…
ولی…ولی آنقدر هدیه ی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیه ی من به چشمش نیامد حتی یک تشکر هم نکرد.
من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛
همهی پساندازی مدت ها برایش از خواسته هایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید…
من ماندم و یک قلک شکسته ی خالی…
حالا بعد از این همه سال به این فکر میکنم
که آ م ها هرکدام قلک هایی دارند که در آن چیزهایی مهمتر از پول را پسانداز میکنند…
محبت، وفاداری و عشق را ذخیره میکنند تا در زمان مناسب خرجش کنند…اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی میشکنند.
کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آم ها بستهست.
کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی میشکنیم.
قلکی که خالی شود خیلی سخت پر میشود…