– سلام استاد، منو میشناسید؟
– خیر عزیزم. فقط میدانم که مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
-چطور آخه! مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سال ها قبل
ساعت گران قیمت یکی از بچه ها گم شد.
و شما فرمودید که باید جیب همه دانش آموزان را بگردید
و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم.
و من که ساعت را دزدیده بودم
از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که الآن آبرویم میرود.
شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید
ولی تفتیش جیب بقیه ی دانش آموزان را تا آخر انجام دادید.
و تا پایان آن سال و سال های بعد در اون مدرسه
هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد
و خبردار نشد.
-باز هم شما رو نشناختم!
ولی واقعه را دقیق یادم هست.
چون من موقع تفتیش جیب دانش آموزان
چشم هایم را بسته بودم…